زیتون
پشت یک کوه بلند
شاید آهوی تو آن جا باشد
سال ها آنچه در آغوش گرفتی
زانوهایت بود
آنچه گِل روش گرفتی
آرزوهایت بود
تار موهایت
یک به یک برف شدند
آرزوهایت
کم کم افسرده و کم حرف شدند
گردباد آمد و رؤیای تو را با خود برد
آرزو حسرت مطلق شد و مرد
درد تنهایی کم حرف ترین مرد زمین ژرف ترین درد زمین است
زندگی شعر نبود
زندگی لرزش یک زلزلۀ دائمی و
بند بند تن یک شاعر بود
گاه، چون ماهی بیرون از آب
دو لبت می تپد و انگاری
حالت امروز خراب است، خراب
هوس بوسۀ فوری داری
گاه - انگار که سردت شده باشد - بدنت می لرزد
یهو، بی هیچ دلیلی
در زمان برمی گردی
می روی رو به عقب
می رسی باز به یک شب
شب خرپشته و مهتاب
بازی موی پریشان با باد
تن زیتونی زینب...
بعضی از خاطره ها نادره اند
بعضی از خاطره ها... مثل همین خاطرۀ مبهم من با زینب...
من با دلبر...
من با دلدار...
خواب بودم یا بیدار؟
خواب اگر باشد هم
این از آن خاطره هاست
این از آن نادره هاست
باد در را می بندد
سقف برمی خیزد
ماه پایین می آید
آسمان روی سر تازه عروس
قند می ساید
پوستر هایده می خندد و می خواند
لامپ می سوزد، می سوزد
پشه ها می رقصند
شرم از تک تک آجرها بیرون می آید
خون می آید
خون می آید
زینب دارد خون می زاید
زینب دارد زیتون می زاید...
درد تنهایی
غده ای چرک چکان است که در گوشۀ تاریک ترین غار زمین، ذهن تک افتادۀ مردانه
تخم می ریزد
کرم زشتی است که در چشم ترک خوردۀ مردی مرده
رنگ های زردابی را در هم می آمیزد
طعم تلخی است که توی دهنت می ماند
پیرمردی تک و تنهاست که در پارک
روی یک نیمکت تک نفره
می نشیند
برمی خیزد
می نشیند
برمی خیزد
و تو تنها هستی
یک دل ساده و کوچک داری
و به هر دخترکی شک داری
هر زمان دخترکی خواستنی می بینی
آن زمانی که زبانت می گیرد
آن زمانی که تنت می لرزد
یاد زیتون می افتی
و شبش خون می بینی در خواب
رقص موهای پریشان می بینی در مهتاب
به خودت می گویی
ای زغالی که سر قلیانی
تا به کی منتظر بارانی؟
سوختی، می بینی؟
به همین زیبایی
به همین آسانی
به خودت می گویی
قصۀ عشق دو فصل است:
دوستت دارم
و غلط کردم
خواندنش می ارزد؟
به خودت می گویی
به پروپاچۀ این عشق نپیچ
با لگد خواهد رفت
توی دندان هایت
با لگد خواهد رفت
وسط سفرۀ رؤیاهایت
عشق هم مثل گل است
عمرش کوتاه است
و فراقی که چنان صاعقه ای می آید
آتشی خواهد زد
به سراپایت
درد تنهایی اما
نیش دندان وفادارترین ماچه سگ هار جهان است
مثل یک استرس سوخته است
مثل یک لختۀ خون در قلب است
مثل بیزارترین عقده که در تلخ ترین خندۀ یک مرد نهان است
چشمۀ سنگ مذابی است که هرچند که در سینۀ یخ بسته ترین کوه زمین پنهان است
دم به دم منتظر یک فوران است
دم به دم منتظر لحظۀ آتش بارانی بی پایان است
و تو تنها هستی
یک دل ساده و کوچک داری
و به هر دخترکی شک داری
هر زمان دخترکی خواستنی می بینی
آن زمانی که زبانت می گیرد
آن زمانی که تنت می لرزد
آن زمانی که یقین داری باز امشب
خواب موهای پریشان خواهی دید
خواب یک نیمه شب خونی تابستان خواهی دید
گرچه هر بار به خود می گویی نه، نه، نه، دیگر نه
اما یک جایی، در ته و توهای دلت، می دانی که
عشق عمرش کوتاه است، قبول
اما
حس جادویی هر لحظۀ با دلبر بودن
به تمام لذت ها می ارزد
قصۀ عشق دو فصل است، قبول
اما
طعم زیتونی هر واژۀ آن
به تمام ادبیات تمام ملت ها می ارزد